کد خبر: ۱۱۸۸۳
۳۰ فروردين ۱۴۰۴ - ۰۷:۰۰
احمدآقا تله‌تایپچی ارتش بود

احمدآقا تله‌تایپچی ارتش بود

احمد‌ سوداگر هشت سال از دوران سی ساله خدمت در نیروی زمینی ارتش را در جبهه و در واحد مخابراتی گذرانده است. ارتباط گردان رزمی‌۱۵۳ لشکر‌۷۷ بر‌عهده احمدآقا بوده تا پیام‌های لجستیکی را از آبادان به مشهد ارسال کند.

از اینکه توانسته است با لباس نیروی زمینی ارتش سی‌سال به خاک کشور و مردمش خدمت کند، خدا را شکر می‌کند. این اولین صحبت‌هایی است که احمد سوداگر، از ساکنان قدیمی محله فرامرز عباسی، بر زبان می‌آورد. او سرهنگ بازنشسته ارتش جمهوری اسلامی ایران در واحد مخابرات است؛ واحدی که به «سلسله اعصاب ارتش» معروف است.

وقتی واحد‌های مخابراتی درست کار می‌کنند، فرماندهان خیالشان از بابت رسیدن دستور‌ها راحت است، اما امان از روزی که دستگاهی خراب باشد و فرمانده نتواند به‌موقع با گردان، گروهان یا سایر دسته‌ها ارتباط بگیرد، آن وقت دیگر برنامه‌های فرمانده به هم می‌ریزد. اهمیت این واحد در جنگ چندین‌برابر می‌شود.

سوداگر در مرور زندگی و خاطراتش از اهمیت این واحد بیشتر برایمان می‌گوید.

 

مسئولیت‌پذیری و نظم از همان کودکی

احمد سوداگر‌طرقی ۶۵‌سال پیش در خیابان تعبدی مشهد به دنیا آمده و همین‌جا بزرگ شده است. پدر خدابیامرزش در تعبدی میوه و خواربارفروشی داشته و همه اعضای خانواده کنار هم کار می‌کردند. او به یاد دارد که چطور بچه‌های آن زمان علاوه‌بر درس‌خواندن در امور خانه به پدر و مادرشان کمک می‌کردند و همه زحمت خانه بر دوش یک یا دو نفر نبوده است.

او می‌گوید: آن زمان مثل حالا نبود؛ بچه‌ها خودشان پای پیاده تا مدرسه می‌رفتند و در همه امور خانه کمک حال پدر و مادر بودند. از همان کودکی منظم و مسئولیت‌پذیر بودم، وقتی پدرم به خانه می‌آمد، همه خواهر و برادر‌ها سکوت می‌کردیم تا استراحت کند. من هم که پسر بزرگ بودم به در مغازه می‌رفتم تا جایش را پر کنم و به کار‌ها برسم.

 

انضباط کاری، اولین درس ارتش

تا دوم دبیرستان درس می‌خواند ولی بعد همراه تعدادی از دوستان هم‌سن‌و‌سال و هم‌محلی‌اش راهی ارتش می‌شوند و در آزمون ورودی آن شرکت می‌کنند.

خاطره آن روز‌ها را این‌طور تعریف می‌کند: قد و هیکل درشتی داشتم و آن موقع کونگ‌فو کار می‌کردم. از اهالی محله هم شنیده بودم که در ارتش نظم و انضباط اهمیت بسیار دارد و به نیرو‌ها سخت می‌گیرند تا در شرایط حساس از پس مقابله با دشمن برآیند. برای همین با تعدادی از دوستانم برای ثبت نام رفتیم.

داوطلبان آن زمان با سیکل می‌توانستند در آزمون درجه‌داری شرکت کنند. ما که تا دوم دبیرستان درس خوانده بودیم، راحت ثبت نام کردیم. آزمون سختی داشت و بدنی ورزیده می‌خواست که خوشبختانه توانستم از پس آن برآیم و از اردیبهشت‌۱۳۵۷ به استخدام ارتش در‌آمدم.

البته او مدت کوتاهی به دانشسرای مقدماتی می‌رود و معلمی را هم تجربه می‌کند ولی این حرفه با روحیاتش سازگاری نداشته و تصمیمش برای ورود به ارتش جدی‌تر می‌شود.

به گفته خودش در طول خدمت پنج‌دقیقه هم دیر نرفته است و به این نظم و انضباط باور زیادی دارد. می‌گوید: ارتش خوب بود، چون صبح زود از خواب بیدار می‌شدیم و روزمان را با ورزش و تمرینات سخت شروع می‌کردیم. حتی اواخر دوران خدمت و زمانی که درجه سرهنگی را گرفتم، ترجیح می‌دادم به‌جای حضور در جلسات کمیسیون در میدان تیر حاضر شوم و به سربازان وظیفه آموزش دهم.

 

سه‌ماه منطقه جنگی هر روزش به اندازه یک‌سال بود

 

نصحیت کارساز پدر

هم‌زمان با ورود احمدآقا به ارتش، فعالیت‌های انقلابی در کشور بیشتر می‌شود. خیلی از نیرو‌های ارتش به‌ویژه تازه‌وارد‌هایی مثل احمد‌آقا تصمیم می‌گیرند که از ارتش بیرون بیایند. احمدآقا هم چنین تصمیمی می‌گیرد و مدت کوتاهی سرکار نمی‌رود، اما پدرش از او می‌خواهد که دوباره وارد ارتش شود.

او می‌گوید: پدرم خدابیامرز گفت که برگرد؛ قرار نیست ارتش در‌برابر مردم بایستد و باید از مرز‌ها حفاظت کند. درست هم می‌گفت. خیلی از فرماندهان آن زمان در‌مقابل مردم نمی‌ایستادند و به کسی هم دستور شلیک نمی‌دادند.

 

آغاز فعالیت در واحد مخابرات

به‌خاطر تحصیلاتش، او را به نیروی زمینی و رسته مخابرات می‌فرستند. ابتدا به‌عنوان نیروی دستگاه تله‌تایپ، فعالیتش را شروع می‌کند و کار انتقال پیام را بر‌عهده داشته است.

پدرم خدابیامرز گفت برگرد؛ قرار نیست ارتش در‌برابر مردم بایستد و باید از مرز‌ها حفاظت کند. درست هم می‌گفت

او مثل سایر ورودی‌ها برای حضور در هر‌کدام از رسته‌های ارتش آزمون می‌دهد و بر‌حسب امتیاز دوباره آنجا گروه‌بندی می‌شود. به‌دلیل تحصیلات و نمره‌ای که کسب کرده، او را به واحد مخابرات می‌فرستند. بالاترین رتبه آنجا هم تله‌تایپ است و احمدآقا تله‌تایپچی می‌شود. این رسته دستگاه‌های مختلف با سیم و بدون‌سیم دارد که برای انتقال پیام در زمان‌های مختلف از آن استفاده می‌کنند که معمولا برد‌های زیادی دارد.

او در توضیح این واحد می‌گوید: واحد مخابرات سلسله اعصاب ارتش است. اهمیت این واحد به‌دلیل رساندن دقیق پیام فرماندهان به یکدیگر است. از‌آنجا‌که دستگاه‌ها ساخت کشور‌هایی همچون انگلستان و آمریکا بود و آنها تسلط کافی به دستگاه داشتند، پیام را بین گردان‌ها به صورت رمز می‌فرستادیم تا کسی نتواند از اخبار نیرو‌ها مطلع شود.

حروف الفبا را به‌صورت خاص و با فاصله‌های از‌قبل‌تعریف‌شده می‌نوشتیم و به گردان یا فرماندهی مورد‌نظر می‌فرستادیم. آنجا هم نیرو‌هایی بودند که متن را رمزگشایی می‌کردند.

 

در کنار فرمانده‌ای شجاع

زمانی که جنگ تحمیلی شروع می‌شود، منتظر امریه نمی‌ماند و به‌صورت داوطلب عازم خط مقدم می‌شود. او می‌گوید: زمان جنگ ابتدا نیرو‌های دوره‌دیده و باتجربه‌تر را به خط مقدم و جبهه اعزام می‌کردند تا نیرو در‌برابر دشمن کم نیاورد. میدان جنگ جای تمرین، آزمون و خطا نبود. وقتی که به آبادان رسیدیم، فرمانده آنجا گفت که «نیرویی با تجربه‌تر از تو در واحد مخابرات نداشتیم که به اینجا بیاید.» در جوابشان گفتم «به درخواست خودم اینجا هستم» و او هم استقبال کرد.

۲۷‌مهر ۱۳۵۹ با گردان‌۱۵۳ تیپ قوچان با فرماندهی امیر سرتیپ منوچهر کهتری که آن زمان سرهنگ بود، راهی آبادان می‌شود. او می‌گوید: سرهنگ به واقع ناجی آبادان بود و با شجاعت تمام در‌برابر دشمن ایستادگی کرد. زمانی که ما به آنجا رسیدیم، نیرو‌های عراقی از پلی که روی رودخانه بهمنشیر قرار داشت، وارد ذوالفقار شدند و سقوط آبادان نزدیک بود.

سرهنگ کهتری وسایل نقلیه نظامی برای انتقال نیروهایش به منطقه ذوالفقاریه را در‌اختیار نداشت؛ به‌سرعت با قرارگاه اروند تماس گرفت و درخواست چند دستگاه اتوبوس کرد تا بتواند نیروهایش را به منطقه عملیاتی منتقل کند. به یاد دارم که ۲۱‌روز حتی پوتینش را از پا بیرون نیاورد. سرهنگ کهتری نترس بود. فرمانده باید نترس باشد و با حضور در میدان جنگ تصمیمات لازم را بگیرد. او همیشه در میدان رزم حضور داشت.

 

دستگاه تله‌تایپ، ترسناک‌تر از کاتیوشا

ارتباط گردان رزمی‌۱۵۳ لشکر‌۷۷ بر‌عهده احمدآقا بوده و از آنجا با قرارگاه عملیات آبادان و مشهد تماس می‌گرفته تا پیام‌های لجستیکی یا اطلاعات رکن ۳ و ۴ را ارسال کند. دستگاهش هم همان تله‌تایپ بوده و برای ارسال پیام‌ها به هتل کاروان‌سرای آبادان می‌رفته است.

او می‌گوید: طراحی دستگاه‌ها طوری بود که هر‌جا روشن می‌شد، دشمن می‌توانست استراق سمع کند. برای همین زمان ارسال پیام به هتل می‌رفتم. واحد‌های پیاده از این دستگاه بیشتر از «کاتیوشا» می‌ترسیدند و می‌گفتند که «ما نیازی به سوداگر و دستگاهش نداریم. هر‌جا روشن می‌شود، کمتر از ۲۴‌ساعت جا را پیدا می‌کنند و خمپاره و ترکشش برای ماست!»

طراحی دستگاه‌ها طوری بود که هر‌جا روشن می‌شد، دشمن می‌توانست استراق سمع کن

احمدآقا شش‌ماه‌و‌نیم در آبادان می‌ماند و یکی از دوره‌های سخت جنگ را به گفته خودش تجربه می‌کند. او می‌گوید: ارتش عراق سردخانه گوشت را زده بود و فقط گوشت مرغ داشتیم. آشپز‌ها همان گوشت مرغ را چند‌ماهی به روش‌های مختلف طبخ کردند تا نیرو‌ها گرسنه نمانند. هر‌چند که از همان شروع جنگ تحمیلی، کمک‌های مردم به جبهه می‌رسید. هیچ‌کدام فکر نمی‌کردیم جنگ آن‌قدر طولانی شود و روز‌های سخت‌تری پیش رو داشته باشیم.

 

تازه داماد در عملیات فتح‌المبین

احمدآقا بعد‌از شش‌ماه به مرخصی می‌آید و مادرش همان‌جا تصمیم می‌گیرد که دامادش کند، اما او قبول نمی‌کند و می‌گوید اگر در جنگ کشته شوم، دختر مردم بیوه می‌شود. باز هم مادرش قبول نمی‌کند و درنهایت بعد‌از چند‌جا خواستگاری‌رفتن از‌طریق رابط محلی، یکی از دختر‌های همسایه را که اصالتا مثل خودشان بیرجندی بوده است، به عقد پسرش در‌می‌آورد. چند‌روز مانده به نوروز سال‌۶۱ این زوج جوان به خانه خودشان می‌روند، اما پیامی به دست احمدآقا می‌رسد که باید خودش را تا اول نوروز به هفت‌تپه در خوزستان و عملیات فتح المبین برساند.

او می‌گوید: چاره‌ای نبود. با اینکه همسرم ناراحت شد، باید به منطقه می‌رفتم و به کشور و مردم خدمت می‌کردم. عملیات فتح‌المبین عملیات بزرگی بود. لشکر ما به هفت‌تپه رسید و بعد از آن هم وارد سایت‌های جنگی شد.

خاطره‌ای هم از آن دوران دارم که شنیدنی است. تازه رسیده بودیم و قرار بود از سنگر خودمان به سنگر دیگری بروم که ناگهان پایم با یک بلوکه بتُنی که در زمین فرورفته بود، برخورد کرد و زانوی پایم به‌شدت کوفته شد. به بیمارستان دزفول رفتم تا فکری برای دردش کنند. وقتی به آنجا رسیدم و مجروحان ایرانی و عراقی را دیدم، خجالت کشیدم که دردم در‌برابر آنها ناچیز است، اما دکتری همان لحظه از راه رسید و زخمم را معاینه کرد؛ یک بسته قرص و پماد داد تا دردش کمتر شود.

 

سه‌ماه منطقه جنگی هر روزش به اندازه یک‌سال بود

 

۹۶ ماه و ۱۵ روز حضور در جبهه

احمد‌آقا در عملیات فتح‌المبین هم مسئولیت ارسال پیام را برعهده داشت و ۲۷‌روز در منطقه جنگی ماند. بعد‌از آن هم تا پایان جنگ در سایر عملیات‌ها حضور داشت. ۹۶‌ماه و ۱۵‌روز حضور در جبهه برایش ثبت شده است. به گفته او در هر نوبت سه‌ماه در منطقه جنگی حضور داشته و ۴۵ روز مرخصی بوده است.

او می‌گوید: مرخصی‌ها به چشم‌برهم‌زدن تمام می‌شد، اما سه‌ماه منطقه جنگی هرروزش به اندازه یک‌سال بود. شهر‌های استان خوزستان و خط مقدم به‌شدت گرم بود و امکاناتی نداشت. موش، عقرب و مار همسایه‌های ما در سنگر بودند. همه آنهایی که در جنگ حضور داشتند، خاطرات بسیاری دارند؛ ولی همه طاقت شنیدن این‌ها را ندارند.

 

تدریس قرآن به سربازان وظیفه

بعد از اتمام جنگ تحمیلی احمدآقا سال ۶۸ دوره افسری می‌بیند و درسش را ادامه می‌دهد و لیسانس ادبیات می‌گیرد. درنهایت هم با درجه سرهنگ دو و بعداز سی‌سال خدمت در سال ۱۳۸۷ بازنشسته می‌شود. علاقه‌اش به قرآن کریم و تسلطش به روخوانی باعث می‌شود در طول دوران خدمت به سربازان وظیفه، روخوانی قرآن را آموزش دهد. پانزده‌سال این تدریس ادامه دارد؛ آموزشی که به آن افتخار می‌کند و بار‌ها به خاطرش از او قدردانی شده و یادگارش، کتاب‌های قرآنی است که از دست فرماندهان مختلف دریافت کرده است.

او می‌گوید: آقای مقدسیان، رئیس عقیدتی و سیاسی وقت آن زمان، برای آموزش قرآن به کادر‌ی‌ها زحمت بسیار کشید و به هر‌طریق که می‌توانست، معلم و نیرو‌ها را تشویق می‌کرد. سربازانی که روخوانی‌شان ضعیف بود، به کلاس من می‌آمدند و بعد به دوره تجوید می‌رفتند تا قرائتشان بهتر شود.

از پدر و مادرهایمان آموختم که با صبر همه‌چیز درست می‌شود و زندگی این‌طور نمی‌ماند

دو سالی می‌شود که احمدآقا سراغ یادگیری دروس حوزوی در مسجد محله یعنی مسجد عمار یاسر رفته است. او در این مسجد فعالیت‌های دیگری هم انجام می‌دهد؛ مثلا همراه با اعضای هیئت‌امنا به دیدار خانواده شهدا می‌رود، به نوجوانان محله روخوانی قرآن آموزش می‌دهد و در جلسات قرآن مسجد هم حضور دارد.

 

صبر، اولین درس زندگی با یک نظامی

فاطمه مصری، همسر سرهنگ سوداگر، در همه این سال‌ها کنار سرهنگ ایستاده و درس صبر و استقامت آموخته است. او شصت‌سال دارد و وقتی تنها شانزده‌سال داشته با احمدآقا ازدواج می‌کند. تصورش این بوده که یک زندگی معمولی مثل پدر و مادرش خواهد داشت، اما زندگی طور دیگری برایش رقم می‌خورد و یاد می‌گیرد چطور در شرایط حساس کشور به‌تنهایی فرزندانش را به دنیا بیاورد و زمانی‌که احمد‌آقا در جبهه حضور داشته، آنها را بزرگ کند.

‌احمد‌آقا بار‌ها در صحبت‌هایش از زحمات فاطمه‌خانم و سختی‌ای که تحمل کرده است، می‌گوید و از او تشکر می‌کند، اما فاطمه‌خانم هم قدردان همسرش است و می‌داند که او برای حفظ کشور، اقدامات ارزنده بسیاری انجام داده است.

می‌گوید: موقع ازدواج، سن کمی داشتم و فکر نمی‌کردم روزی به‌تنهایی فرزندانم را بزرگ کنم و آنها را به مدرسه بفرستم. هر‌چند خانواده پدری خودم و همسرم در آن روز‌ها کنارم بودند و هیچ‌وقت تنهایم نگذاشتند.

در آن روز‌ها یاد گرفتم زندگی سختی و راحتی را کنار هم دارد و از پدر و مادرهایمان آموختم که با صبر همه‌چیز درست می‌شود و زندگی این‌طور نمی‌ماند و سختی‌هایش تمام می‌شود. خداوند توفیق داد تا با حمایت مالی همسرم به سفر حج واجب و کربلا بروم و ائمه معصوم (ع) را زیارت کنم.

 

* این گزارش شنبه ۳۰ فروردین‌ماه ۱۴۰۴ در شماره ۵۹۹ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44